در امتحان مردود شد بخش اول

ساخت وبلاگ

پدر خدا بیامرزم یک دوست داشت که جانباز و برادرش هم شهید شده بود و در مخابرات کار میکرد و متاهل بود و دوتا پسر داست که پسر بزرگش که 21 ساله شده بود بدون گواهی نامه موتور سیکلت سوار موتور در جای شلوغ میشود و با یک موتور دیگر تصادف میکند و فوت میکند تا جایی که می دانم بصورت بدی هم تصادف میکند و فوت میشود و از نظر پلیس و کارشناسی پسرش مرتضی مقصر شناخته میشود.یکسال بعد از فوت پسرش بازنشسته میشود و انگاری فوت پسرش روی دوست بابا تاثیر میکند و دیگر ارتباطش را با بابا قطع کرد تا اینکه 2 ماه قبل از فوتش بابا بیاد دوستش می افتد و شماره اش را پیدا میکند و از من میخواهد که با گوشیش شماره اش را بگیرم.ولی خوب گوشی بابا زود خاموش میشد بنابراین من با گوشی خودم به دوست بابا زنگ زدم و گوشی را دادم به بابا بعد از زنگ زدن عصر همان روز گوشیم زنگ خورد دوست بابا بود و میخواست بخانه ما بیایید بهش گفتم که ما خانه قبلی نیستیم و جای دیگر هستیم.خلاصه ادرس را دادم و 5 دقیقه بعد زنگ زد من در همان کوچه شما هستم و بعد من سریع چادر سر کردم رفتم بیروم و ایشان را شناختم و امد درب خانه و من در را کامل باز کردم تا با موتور داخل خانه شود. یک جعبه که داخلش لیوان بود بهم داد و گفت به مامانت بده و من تعجب کردم که چرا نگذاشت برود داخل اتاق و به پدرم جعبه لیوان را بدهد!!!بهرحال با احترام تمام با ایشان رفتار کردم و به اتاق بابا رفت و با هم حرف زدند و من کمی پرتقال و سیب برای پذیرایی بردم. خوب سه هفته آخر هفته یعنی 5 شنبه ها دوست پدرم بخانه ما میامد و هر دفعه هم میوه و یا قند میاورد و میگفت من عادت ندارم دست خالی جایی بروم. بعد از سه هفته دیگر رفت و یک ماه تمام ازش خبری نشد.بابا گفت: یکماه است که نیامده است شاید کاری کردیم که ناراحت شده است!!!!!گفت بهش زنگ بزنم ببینم حالش چطورست !!! من برایش شماره گرفتم و کمی احوال پرسی کردم و گوشی دادم بابا باهاش حرف رد ولی بعد از 10 روز دوست بابا نه زنگ و نه بهش سرزد تا اینکه پدرم جمعه ساعت4 صبح خونریزی مغزی میکند و به بیمارستان میبریم و بعد دوست بابا فکر کنم از طریق برادرم می فهمد و ظهر جمعه ایشان به گوشی من زنگ میزنند و کمی دلداری می دهند و من هم کمی صحبت معمولی میگویم ولی ناگهان دوست بابا میگویید حالا که پدر بیمارستان است یعنی من دیگر نیایم شما را ببینم؟!!! من که تعجب کرده بودم گفتم بله نیایید.خلاصه داداشم خواهرم و برادرم را که کرج و برادر دیگرم که قم زندگی میکنند را خبر میکند و انها بلافاصله شبانه راه می افتند و صبح خیلی زود روز شنبه 4 آذر میرسند و به بیمارستان میروند و بابا را می بینند که دستگاه بهش وصل است . خواهر و برادرانم برای وداع آخر به بیمارستان میروند و ساعت 1 ظهر بابا فوت شد..............

گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51