بعضی اوقات انسان ها با یک تلنگر مسیر زندگی شان تغییر می کند و رفتار و کردارشان را همسو با چیزی می کنند که از آن تاثیر پذیرفتند مثل داستان سه دانشجوی هم دانشگاهی که در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتند هم
خانه بشوند با ماجرا و شرط
جالب صاحبخانه ای که قرار بود خانه اش را
اجاره کنند مواجه شدند.سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!گفتند این
پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرداون گفت که هرشب باید یکی از شماها
برای نمازمنو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.پس از کمی مشورت قبول کردیم.پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.هممون خندیدیم.شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون گفتگوی بنده خدا با خدا...
ادامه مطلبما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51