در امتحان مردود شد.بخش ششم

ساخت وبلاگ

راستش خیلی ذهنم آشفته شد با حرف دوست بابا که گفت .میخواهد که من یک دوشیزه و دخترهستم. زن موقتش باشم.اولش خواستم سریع جواب رد بدهم ولی بعد نقشه ای به ذهنم رسید به همین دلیل گفتم باید فکر کنم.و دوست بابا هم گفت پس زود فکرهایت را بکن تا زن و بچه ام نیامده اند و از من پرسیدچقدر دیگر زنگ بزنم؟ من هم گفتم همینکه چای را خوردم ده دقیقه دیگر زنگ بزنید ولی در این مورد و حرفها من اصلا به مامان حرفی نزدم. بلاخره زنگ زد و گوشی را جواب دادم و شروع کرد اولش به تعریف و تمجید از خودش که من آدم کمی نیستم بیا و شاگردم شو و من گفتم من دیگر باید درس پس بدهم نمیخواهم شاگرد باشم و بعد گفت خیلی دختر مغروری هستی و خودش هم ادامه داد که این خصلت برای خانمها خوب است که بنظرم غرور ندارم بلکه عزت نفس دارم. بلاخره ازش پرسیدم که بخاطر اینکه شما میخواهید زنگ بزنید و گاهی سر بزنید میخواهید محرمیتی باشد که نگاه شما حرام نباشد و گفت این یک دلیلش است و گفتم یعنی چه این یک دلیلش است مگر بالاتر از گناه نکردن دلیلی دیگری هم هست؟!!! او گفت :بله ولی دیگر توصیح نداد این مرا بیشتر کنجکاو کرد یعنی چه؟ این شخص این همه دوست بابا بود یعنی همه خوبی کردن و رفت و آمد بخاطر رسیدن به این هدف پلیدش بوده است یعنی هم خیانت به همسرش میکند و هم خیانت به دوستی 25ساله ای که داشته است؟!!! این افکار آزارم میداد باید ذات این ادم و دستش برایم رو میشد.بخاطر همین بهش گفتم با شرایطی می پذیرم که شما اول وکالت تام را بخودم بدهید که باطل کردن صیغه دست خودم باشد و چند شرط دیگر هم برایش گذاشتم.خلاصه من خودم صیغه ازدواج موقت را خواندم ولی او همچنان بی تاب بود که بیایید و مرا ببیند و لی در دل و ذهنم من آشوب بود. میخواست ساعت 8 و نیم شب با جعبه شیرینی بیایید در خانه ولی من گفتم شیرینی نه سیب گلابی بگیرید.خلاصه گوشی را قطع کردم و خداحافظی کردم.درست 5 دقیقه دیگر دوست بابا زنگ خانه را بصدا در آورد.مامان گفت این وقت شب کیست؟ ما کسی نداریم بیایید؟!! که من به مامان گفتم دوست بابا است وقتی زنگ میزند میایید با موتور آمده بود.خلاصه درب خانه را باز کردم بخاطر اینکه همسایه و کسی نبیند درب را باز کردم تا موتور و خودش زود داخل خانه بیایید.سیب قرمزی که خریده بود به من داد خواست دستهایم را توی دستش بگیرد که من اجازه ندادم و به مامان گفتم : مامان آقای فلانی آمده است به اتاق بابا راهنماییش کردم تا مامان نیامده بود میخواست مرا در آغوش بگیرد و ببوسد که من فوری فرار میکردم.مامان زود امد و کمی پرتقال آوردم برای پذیرایی و بعد عکس بابا را دید و فاتحه خواند و بعد من هم بهش گفتم پرتقال پوست بگیرید و بخورید و یا اینکه پرتقالی را که من پوست گرفتم بخورید ولی باید فاتحه خودت را بخوانی دیگر!! فکر کرد شوخی میکنم و خنده اش گرفت و گفت ببین این دختر چه میگویید!!!در حال خوردن پرتقال بودیم که داداشم که قم است زنگ زد و مامان طوری حرف زد که نفهمد کسی خانه ماست. من توی هال رفته بودم و خواستم به اتاق دیگر بروم که دیدم او بلند شده است و از اتاق بابا بیرون امده است و بطرف من میایید که مرا در آغوش بگیرد که من فرار کردم و باصدای بلند گفتم.مامان آقای فلانی میخواهد برود و دوست بابا رو به من کرد و گفت رسما داری مرا بیرون میکنی. گفتم: بله.با صدای من مامان زود آمد. موقع رفتن او یک اسکناس 100هزار تومانی از جیبش در آورد و به مامان داد و گفت دیروز مبعث پیامبر بوده است و عیدی شماست و بعد یکاسکناس هم به من داد و من نخواستم قبول کنم که مامان گفت: دستش را رد نکن. اسکناس را گرفتم و تشکر کردم ولی حتی نگاهش هم نکردم. بلاخره موتور را از خانه بیرون برد و رفت.نفس راحتی کشیدم که رفت ولی هنوز 5 دقیقه نشده بود که رفته بود و من هنوز در حیاط بودم که زنگ زد حالا دیگر ساعت 9 و نیم شب شده بود که گفتم کیستی؟ گفت من هستم کلاهم فکر کنم خانه شما جا مانده است.در را باز کردم . فهمیدم با بهانه ای آمده است شاید بتواند لحظه ای دستهای مرا در دستهای خودش بفشارد که اصلا اجازه ندادم به مامان گفتم لطفا نگاه کن ببین که کلاه آقای فلانی جا نمانده است؟که نگاه کرد و دیدیم نه نیست.در همین گفتگو بودیم که ناگهان یک گربه ناز آمد و میخواست که بخانه ما بیایید ولی در بود و من گربه را نوازش کردم .انگاری او حسودش گرفته است .چون میخواست با پای ناقصش گربه را بزند که گفتم گربه را نزن مگر نمی بینی باردارست و گناه دارد؟!! از کارش خجالت کشید و گفت : نه من خواستم فقط دورش کنم.بهر طریقی بود بلاخره در را بستم و بهش گفتم به خانه اش برود............. ادامه دارد بقیه اش بزودی . ..............

گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23