گفتگوی بنده خدا با خدا

ساخت وبلاگ
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند :«از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای».مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن».موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟»نکته مدیریتی : مدیر خوب آن مدیری نیست که با بهترین امکانات نتایج قابل قبولی کسب کند، مدیر موفق آن است که از هر عضو مجموعه بهترین استفاده را ببرد. گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 4 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 1:10

خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپیما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد …اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود.وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟؟آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف ديگه شو خودش خورد …اين ديگه خيلي رو ميخواد. خانومه ديگه از عصبانيت کارد مي زدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما. يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره. که يک دفعه غافلگير شد، چرا ؟براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست. دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 2 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 1:10

آیت الله سیدان: یکبار برای امتحان کردن مرشد چلویی برای خوردن ناهار به مغازه اش رفتم و وقتی وارد شدم دیدم چقدر مغازه شلوغ است باخود گفتم بعید است کسی که انقدر سرش شلوغ است اهل دیدن باطن باشد.رفتم سر یک میزی نشستم و بعد از آوردن غذا شروع کردم به خوردن ، عادت مرحوم مرشد این بود که خودش با ملاقه ای روغن میچرخید واگر کسی میخواست روی غذایش میریخت.به من که رسید سرش را آورد پایین و درگوشم گفت:اگه سرت شلوغ باشه مهم نیست، مواظب باش دلت شلوغ نباشه و رفت.آن موقع بود که یقین کردم این آدم یک انسان معمولی نیست. گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 1:10

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته .زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت. عشق من خیلی زیاد دوستت دارم.مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو… گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: حتی اگر بچه خودم باشد.این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»پس از ای گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 17:49

راستش خیلی ذهنم آشفته شد با حرف دوست بابا که گفت .میخواهد که من یک دوشیزه و دخترهستم. زن موقتش باشم.اولش خواستم سریع جواب رد بدهم ولی بعد نقشه ای به ذهنم رسید به همین دلیل گفتم باید فکر کنم.و دوست بابا هم گفت پس زود فکرهایت را بکن تا زن و بچه ام نیامده اند و از من پرسیدچقدر دیگر زنگ بزنم؟ من هم گفتم همینکه چای را خوردم ده دقیقه دیگر زنگ بزنید ولی در این مورد و حرفها من اصلا به مامان حرفی نزدم. بلاخره زنگ زد و گوشی را جواب دادم و شروع کرد اولش به تعریف و تمجید از خودش که من آدم کمی نیستم بیا و شاگردم شو و من گفتم من دیگر باید درس پس بدهم نمیخواهم شاگرد باشم و بعد گفت خیلی دختر مغروری هستی و خودش هم ادامه داد که این خصلت برای خانمها خوب است که بنظرم غرور ندارم بلکه عزت نفس دارم. بلاخره ازش پرسیدم که بخاطر اینکه شما میخواهید زنگ بزنید و گاهی سر بزنید میخواهید محرمیتی باشد که نگاه شما حرام نباشد و گفت این یک دلیلش است و گفتم یعنی چه این یک دلیلش است مگر بالاتر از گناه نکردن دلیلی دیگری هم هست؟!!! او گفت :بله ولی دیگر توصیح نداد این مرا بیشتر کنجکاو کرد یعنی چه؟ این شخص این همه دوست بابا بود یعنی همه خوبی کردن و رفت و آمد بخاطر رسیدن به این هدف پلیدش بوده است یعنی هم خیانت به همسرش میکند و هم خیانت به دوستی 25ساله ای که داشته است؟!!! این افکار آزارم میداد باید ذات این ادم و دستش برایم رو میشد.بخاطر همین بهش گفتم با شرایطی می پذیرم که شما اول وکالت تام را بخودم بدهید که باطل کردن صیغه دست خودم باشد و چند شرط دیگر هم برایش گذاشتم.خلاصه من خودم صیغه ازدواج موقت را خواندم ولی او همچنان بی تاب بود که بیایید و مرا ببیند و لی در دل و ذهنم من آشوب بود. میخواست ساعت 8 و نیم شب با جعبه شیری گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23

بارالها...از كوي تو بيرون نرود پاي خيالمنكند فرق به حالمچه براني،چه بخواني... چه به اوجم برسانيچه به خاكم بكشاني... نه من آنم كه برنجمنه تو آني كه براني..نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشمنه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهيدر اگر باز نگردد...نروم باز به جاييپشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهيكس به غير از تو نخواهمچه بخواهي چه نخواهيباز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.پیرمرد بیمار در انتظار پسرپرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم ا گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:23

بعضی اوقات انسان ها با یک تلنگر مسیر زندگی شان تغییر می کند و رفتار و کردارشان را همسو با چیزی می کنند که از آن تاثیر پذیرفتند مثل داستان سه دانشجوی هم دانشگاهی که در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتند همخانه بشوند با ماجرا و شرط جالب صاحبخانه ای که قرار بود خانه اش را اجاره کنند مواجه شدند.سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرداون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نمازمنو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.پس از کمی مشورت قبول کردیم.پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.هممون خندیدیم.شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون گفتگوی بنده خدا با خدا...ادامه مطلب
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51